a MUSIC CRAZY from DAGHAN PLANET



خـــــــــــــــــــب.
دوستان شاید باورش براتون سخت باشه. شایدم آسون باشه. شایدم اصن مهم نباشه.
ولی حالم یه جور خاصیه.
یه سری حقایق تلخی رو فهمیدم ک اشکمودر میاره ولی کاری ک میکنم گریه کردن نیس!
میدونین چیا دیدم؟
نا برادری.
بی معرفتی(ک دیگه عادی شده البته).
خیانت.
دروغ.
خب اینا رو روزانه خیلی وقتا میشه دید. ولی از خیلی کسا نه.
عادی نمیشه.
و نمیشه باور کرد.
ولی اتفاق میوفته و دنیای آدمو میپاشه از هم
میترسم از آدمایی ک قراره چند ماه دیگه بینشون زندگی کنم.
بعضی وقتا با خودم میگم کاش تا آخر عمرم توو اتاقم بمونم.
ولی روی هم رفته همه چی خوبه
و خیلی داره خوش میگذره
رسیدم ب مرزی از بیخیالی و آرامش. البته مرز نیس. درّه‌س. جلو تر برم، میوفتم میمیرم.
ولی متاسفانه یه سریا میخان نجاتم بدن ک اوناهم احتمالا پرت میشن پایین.
پس بخاطر همون یه سریا هم ک شده باید برگردم عقب.
ادامه مطلب

۱-ماشین(زیاد باهاشون آشنایی ندارم! :دی ولی فعلا همونی ک پست قبل گذاشتمو میدوستم J  )

۲-کشور(سئول(چون فقط اینجای کره رو دوس دارم!) و مرز آمریکا و کانادا(بخاطر آبشار نیاگارا! :دی) )

۳-فرزند(دختر)

۴-رنگ(همه رنگی!)

۵-بازیگر (نمیشناسمشون!)

۶-آهنگ(عاقا من هر وقت این سوال ازم پرسیده میشه مث کامپیوتری ک هزار تا برنامه رو داره باهم اجرا میکنه و یهو میترکه  میشم! :دی انقد زیادن ک نمیتونم نام ببرمشون! فعلن آهنگی ک اخیرا گوشیدمو میگم : حوالی تو-هوتن هنرمند / me and the moon و one of these days از shane filan )

۷-حیوان(مار  )

۸-کتاب مذهبی (قرآن و صحیفه ی سجادیه و نهج البلاغه )

۹-رمان (ملت عشق – وقتی نیچه گریست )

۱۰-فیلم (کلن زیاد فیلم ندیدم هنوز. ولی فیلمی که بتونه یه ذره حسمو عوض کنه یا یه حسی ایجاد کنه دوس دارم. : به وقت شام(حس خشممو بیدار کرد) / عشق پاک(اشکمو درآورد!) )

۱۱-روز (چهارشنبه)

۱۲-عدد(540)

۱۳-رنگ چشم( فرقی نداره! )

۱۴-سنگ (کوارتز و خونواده ش!)

۱۵-اسم پسر (محمدجواد – محمدطاها – راسی یه نویسنده هم هست که ترکیب اسم و فامیلشو میدوستم! : "آرمان آرین")

۱۶-اسم دختر (یاسمن! :دی)

۱۷-آرزوم (یه نویسنده ی جهانگرد بشم – یه پرورشگاه تاسیس کنم(البته این بیشتر هدفه تا آرزو ولی بازم.) – و غیره )

.

.

ادامه مطلب


صدای رد شدن ماشینا از رو آسفالت خیس خیابون.
بچه های مدرسه ی کنار خونه مون که خوشحالن! قلبن خوشحالن و جیغ میکشن و میدوعن زیر بارون!
هوا. وای که من هرچی بگم از هوا ی ابری کم گفتم!! ترجیح میرم صبح چشمامو رو به آسمون خاکستری و بوی نم بارون باز کنم.
آسمون آبی هم خوبه ولی این هوا. یه چیز دیگه س! :)
میرم پشت بوم و در اون اتاقکی ک رو پشت بوم دارم رو باز میکنم. بارون داره عمود میباره!! اونقدری عمود ک حتی یه قطره هم نیومد توو اتاق!
پس منم خیلی نزیدک شدم به قطره های بارون! از جلو چشمم رد میشن ولی من خیس نمیشم!
دلم میخاس بدوعم زیر بارون و رو پشت بوم و رو ب آسمون دستامو باز کنم و بچرخم تا حدی ک سرم گیج بره و حس کنم دارم میوفتم از رو پشت بوم![دیوانه!]
میرم ک شعر بخونم. حافظ نیس!! مث اینکه رفته پایین!
اول مولانا و بعد سعدی خوندم. رهی هم وسوسه میکرد بخونمش ولی مقاومت کردم! :دی
دستمو بردم زیر بارون. نگهش داشتم.
چند قطره خاطره از چشمم بارید.
اونارو هم نگه داشتم و چند قطره خاطره ی چدید جمع کردم.
رفتن از این تنهایی و آرامش. واقعا سخته.
همبن الان بارون شدیدا شدید شده.
اونقدری ک حس میکنم سقف خونه رو میخاد سوراخ کنه و بیاد توو.
این خواستن طبیعیه!!
داره صدام میکنه!!
من باید دوباره برم اون بالا.!


ادامه مطلب


از رهگذر توقعی ندارم!!
اسمش روشه دیگه.
.
در ره زندگی ناگهان او را میبینم.
حتی اگر چشم در چشم شویم.
حتی اگر لبخند بزنیم.
و حتی اگر چند صباحی روی همان نیمکت معروف که در نوشته هایم پرسه میزند بنشینیم.
میگذرد!!
بی صدا.
بی خبر.
روزی که در امواج اندیشه های بی پایان روی نیمکت تنهایی هایم شب میشود.
ناگهان پرتاب میشوم به آسمان. و باز میگردم. و او نیست!!!
Y.G.R
.
.
تالا شده سفر کنین به یه جایی که تالا نرفتین و ندونین که از هر شهری که الان هستین تا مقصد چقدر راهه؟؟
مثلن اسم شهرا رو تابلو های توو جاده یکی یکی از جلو چشمتون رد بشه و بازم نتونین بفهمین که کجای مسیر قرار گرفتین!!
من نسبت به این اوضاع ، صد برابر داغان ترم!! چون حتی نمیدونم هر n کیلومتر چند ساعت طول میکشه!!
واسه همین معمولا فقط میشینم توو ماشین و به جاده نگاه میکنم. بدون اینکه بدونم چقدر از اول مسیر اومدیم و چقدر دیگه باید بریم تا برسیم به مقصد!! تابلوها هم یکی یکی رد میشن از جلوی چشمام. سرد و کدر و نامفهوم.!
هرروز که یه صبح تازه شروع میشه ، وضعیتم همینه!!
یه سری تابلو از جاده ی خیالس زندگیم رد میشن و من نمیفهممشون!!
"امروز یه تولد دوباره س!" "امروز میتونه بهترین روز زندگین باشه!" "فرض کن امروز آخرین روزه پس ازش لذت ببر!" "امروز میتونی از نو شروع کنی!".
نمیدونم چنتا امروز دیگه باید بگذره تا یا من تموم بشم یا این مسیر!!
ولی میدونم این تابلوهای دارن راست میگن!!
من که نتونستم. امیدوارم بقیه ی مسافرا راهشونو پیدا کنن! :)
ادامه مطلب


یه وقتایی یه حسایی تا حدی زیاد میشه ک آدمو فلج میکنه. فلج واقعیاااااا! مثلن یه طوری ک ن میشه حرف بزنی، ن گریه کنی، ن بخندی، ن بنویسی، ن داد بزنی، نه.

حتی وقتی میبینی. نمیتونی ببینی انگار.

یه همچین حالی دارم الان!

یه چن وقته اینطوری شدم! مینوسم. ولی دیگه حال ندارم ادامه بدم.واسه همین ناخودآگاه میکشه سمت چرت و پرت گفتن!

ولی میدونین. یه سری حقیقتایی هست ک میشه گفت و میشه نوشت ولی. امیدی ب فهمیده شدنش نیس درواقع

یه چیزی توو مایه های اینکه ماه آبان خشک شده.

اوضاع بچه های کوهپایه خوب نیست.

دیوار هم حتی حوصله نداره! سفیدیش ب سرخی میزنه!

عوضش خودکار قرمز، رنگش پریده و شده مث گچ دیوار(زمانی ک سفید بود.!)

پله ها زیر پامو خالی کردن.

آینه چشماشو بسته.

خورشیدم ک سرش شلوغه

باد، کم حرف شده!

دریا دور شده و موج الکی سر و صدا راه انداخته!

پرنده ها میکوبن ب پنجره ی اتاق من! انگار نقصیر منه ک درخت لونه هاشونو ول کرده رو زمین و دست ب سینه وایساده ب تماشای اخم ابر!

این وسط فقط غروبه ک کارشو دقیق تر از همیشه انجام میده! مثل هر روز، بی دعوت از پنجره ی اتاقم میاد تو. کسل کننده تر از همیشه. داغ تر از همیشه. سرخ تر از همیشه.

ادامه مطلب

اینکه وسط روز، توو لحظه ای ک حتی فکزشم نمیکنی.

صدای پیامک گوشیت بیاد و از طرف دیوونه ای باشه ک دلتنگ دیوونگیاته.

دیوونه ای ک دوره. ولی یادش همین نزدیکیاس.

یه جمله ی یهویی مث  "خوبی؟"  "چطوری رفیق؟"  "دلتنگتم."

یه جمله ک نشون بده حواسمون ب هم هست.

و یواشکی. وقتی دنیا و مشغله هاش حواسشون نیس. یاد رفاقتمون و خاطراتمون میوفتیم.

بودنمونو یاد آوری کنیم ب کسایی ک دوسشون داریم.

ب کسایی ک بودنمون براشون مهمه.

شاید معجزه نکنه ولی.

یه حس عجیب و غریبی یهو میریزه تَهِ قلب آدم.

مث حس نوازش بخار گرم قهوه توو هوای سرد.

یا وزیدن باد خنکی ک یهو توو هوای گرم حالمونو جا میاره.

شاید همه ی داغی و یخ زدگی درونمونو از بین نبره.

ولی یادمون میاره ک هیچ چیز اینجوری ک هست نمیمونه.

یادمون میاره ک هرچیز، هرجوری ک باشه، یه سریا همه جوره هستن. :)

ادامه مطلب

مجددا قراره انصراف بدم از خیلی چیزا. خدایا!میشه یه کم. فقط یه کم آدم باشم این دفه؟!

.

بیخبر از همه عالم که میگن منم، من!

.

امروز همه ی کلاسای عملیمو دوباره از اول چیدم! -_-

همه باهم تداخل داشتن! این هفته استاد فیزیو واسم غیبت رد کرده درحالی که من توو آزمایشگاه انگل بودم! :|

هفته ی عجیبی بود اصن!

هشت صب تا هشت شب کلاس!

قرار بود یه پست تبریک تولد هم بنویسم ولی نشد

رایاناااااا از همینجا نونا بهت تولدتو تبریک میگه ^_^

امیدوارم هرروزت بهتر از هرروز باشه

.

اعتراف میکنم زیبا ترین و لذتبخش ترین بخش ساختمون سازی، اونجاییه ک یه تپه ی سیمانی رو گود میکنی و شیلنگ آبو میگیری تووش تا پر بشه و در همون حال از سر شیلنگ آب میخوری


بلخره آخرین کلاسمونم تموم شد.

امروز در کمال تعجب، کلاس صبح برگزار شد و در حالی ک در عین ناامیدی داشتم میرفتم کلاس قرآن، دیدم تشکیل نشد!!

استادامون بچه های خوبی‌ان. استاد میکروب باحالتره! سر کلاس فیزیو دیگه داش خوابم میبرد که گف جمع کنین برین!

برخلاف تصورم، اینجا بهتر از چیزیه که فکر میکردم. فقط دوباره با معضل غذا روبروعم

اینجا تنهام و مامانم نیس که زورم کنه غذا درس کنم و بخورم!منم ک تنهایی زورم میاد واس یه نفر(که خودم باشم) غذا درست کنم!

از فردا باید بگردم دنبال تخم مرغ دوباره

دیگهههههههه. آها! اینکه ما تا الان توو اتاق دونفریم. اتاقا شیش نفره‌س ولی تاالان کسی نیومده اتاقمون و امیدوارم که نیاد کسی هرچند ک قطعا میان

الانم میخام برم اولین وعده ی غذاییمو اینجا درست کنم

 

+میشه یه لطفی بکنین و اگه یه شعر یا متن حال خوب کن دارین، توو کامنتاتون نشونم بدین؟ میخام سعی کنم بعد از مدتها حال یه نفرو خوب کنم :)


واقعا نیازی نیست خودتو به بقیه اثبات کنی!

گاهی گذر زمان، باعث میشه بهتر همدیگه رو بشناسیم.

گاهی این شناخت طولانی میشه.

میشه سردرگمی.میشه سوتفاهم. میشه اختلاف. میشه.

نمیشه!!

نمیشه تظاهر کنیم به نفهمیدن!!

و همینطور نمیشه تظاهر کنیم به فهمیدن.

میشه چند سالی باهم بخندیم و گریه کنیم و از یه جایی به بعد. یه چیزی به اسم غرور بیاد وسط!!

چون ما باهم بزرگ شدیم؟!؟ یا برای هم بزرگ شدیم که مسائلمون بزرگ جلوه میکنه؟!؟

یا جفتش!! ک خب این سخت تره ک من با تو بزرگ شدم و تو برای من.

دنیای من اونقدرام بزرگ نیس. ولی خب تو بخش عظیمی از دنیای کوچیک منی.

میترسم. میدونی از چی؟! ازینکه یه روزی اونقدر بزرگ بشی که دنیای من کوچیک باشه برات. و کوچ کنی. و من بمونم و جای خالی تو که زیادی بزرگه!!

فک کردی با هرجمله ای ک میگی، چندبار ترس همه ی وجودمو پر میکنه و ته دلمو خالی؟!؟

بیا ته دل همو خالی نکنیم.

بیا خاطره های خوبی بذاریم واسه هم.

یه روزی میاد که وقتمون واسه ادامه ی بازی تمومه!!

اونوخ توو دقیقه نود زندگی. میشینی یه گوشه و زل میزنی به همه ای ک توو کمتر از یک ثانیه هیچ میشه!!

پس انقدر "همه" رو ب رخ من نکش!! اگه "همه" ی دنیای هم باشیم، بازم تهش هیچه!!

من فقط میخام خودم باشم و تو خودت باشی.

و خودمون باشیم و "همه" رو قبل از رسیدن ب دقیقه ی نود، برای هن "هیچ"وکنیم.

و یه چیزو واسه همیشه یاد بگیر! کسی که بخواد بمونه، با اجبارِ تو نمیره. و کسی که بخواد بره، با التماسِ تو نمیمونه.


به امید روزنه ای در تنگنای تونل زمان پیش میرفتم

غافل از اینکه اندک اندک از روزنه دور میشدم.

و هر تونلی،پایانی دارد.

حال، غرق در روشنایی و شناور در تاریکی ام.

همچنان روزنه همانجا باقیست

و همچنان من به پیش رانده می شوم

مقصد کجاست؟ نمیدانم!

اما میدانم

در هر نفس از غلیان احساساتم

روزنه یِ نابِ بربادرفته ایست. که تنهایم نگذاشت :)


گاهی باید ماشه را بکشی.

و بعد ملافه را.!

روی تمام احساسات و دلبستگی ها و اعتماد ها و تعهدات پوچ زندگی!

و به حرمت اشکهایت.

لبخندی ب خون جاری بزنی

و جریان آرام خشم را به جان دقایق بیندازی!

و سوگند ب آرامش. زمانی ک رها شوی از احساس ، هرچه نداشته ای را خواهی داشت.

و داشته هایت را طوفان فراموشی خواهد برد.


+با یه کم برنامه ریزی چطوری؟!

-با منی؟!

+

-زندگی داره میگذره دیگه. چیز بدی ک وجود نداره تووش.

+چیز خوبی وجود داره؟!؟!

-خب.

+این ینی عملا هیچی وجود نداره!! یه طوری پیش برو که از رفتنت پشیمون نشی. که دلت نخواد برگردی.

-وای که اگه هر انسانی میتونست همچین زندگی ای داشته باشه.

+حسرتشون بخاطر اشتباهایی که کردن نیست! اکثرا بخاطر تصمیمای درستیه که میتونستن بگیرن و نگرفتن.قدمایی که میتونستن بردارن و برنداشتن.

-خب. ینی چی؟!؟ ینی تو الان داری از من میخای برگردم و دوباره حماقت کنم و باز مث یه حیوون نجیب، توو پشیمونی گیر کنم!؟!؟

+نه! ولی میخام فکر کنی.فکر کنی و تغییر کنی. فکر کنی و تبدیل به کسی بشی که زمین بهش نیاز داره.میفهمی چی میگم؟!؟ قرار نبود فقط نفس بکشی! قرار نبود بشی این!!

-اوکی. متاسفم.فقط میتونم همینو بگم.

+توو زندگی همیشه جای خالی یه سری چیزا حس میشه.یه سری جاخالی هایی هم هستن ک همیشه ب اشتباه پر میشن. یه سری جاها هم هست که ب اشتباه خالی میکنی.

-با این همیشه های خالی چیکار میشه کرد؟!؟!چیکارشون میتونم بکنم لنتی.

+هیچ! بشین مث همین روزایی که گذروندی، بازم بگذرون و به خالی بودن زندگیت فکر کن! همینجوری بشین و نگاه کن که روز ب روز خالی تر میشه دورت.!

-اوکی. از نشستنای همیشگیم خسته شدم.حدود نیم ماهه ک فقط نشستم. فقط!

+همه‌شم بخاطر یه اتفاق که ممکنه واسه هرکسی بیوفته.

-شاید اشتباه کردیم.یه سری چیزا تموم کردنش اشتباهه.

+یه سری چیزام شروع کردنش اشتباهه! درست مثل بحثی ک تموم شده و میخای باز شروعش کنی!

-

+میخای بلند شی؟! همین الان!!

-.

+شک نکن! هیشکی بجز خودت نمیتونه دستتو بگیره.

- :)


دوس نداره اشک دخترشو ببینه.

شاید برای اولین بار، دیروز فهمیدن که من واقعا چی میخوام.

که همیشه به جای مسافراتا و تیپ و قیافه های لاکچری بعضیا، به چارتا لوح تقدیر که روش نوشته "فرهیخته ی گرامی." غبطه خوردم.

با اینکه به نظر خودش خالیه، ولی من آرزو داشتم جای اون باشم.مریدشم یه جورایی

میدونین قشنگ ترین قسمت بحث دیروزمون چی بود؟!

اینکه گفت "بزرگترین شانس زندگی من، مامانته :) "

عشق موج میزد بینشون.

اینکه گفت من به داشتن همه‌تون افتخار میکنم.

باورم نمیشد توو چشام زل بزنه و اینو بگه. باورم نمیشه قابل افتخار کردن باشم.

اشک توو چشام جمع شد.

گریه کردم.

بخاطر آرزوهایی که بهشون نرسیدم

آرزوهایی که بهشون نرسیده.

آدمای خیلی خوب، همیشه بیشتر از بقیه آسیب میبینن.

همیشه دلم خواسته بتونم مراقب خونواده‌م باشم.و وقتی که پسر نباشی، این خواسته ی خیلی سنگینیه که از خودت داشته باشی.


ترجیح میدم فکر کنه یه بیخیالِ خودخواهم

تااینکه ضعفمو ببینه و از گریه های هرشبم خبردار بشه.

تنها کاری که میتونم برای خوشحالیش بکنم، تظاهر به خوشحال بودنه! :):

.

نت ندارم و دلم واسه یه دل سیر پست گذاشتن و وب گردی و حرف زدن باهاتون تنگ شده

الان در دوران جریمه ی اینترنتی به سر میبرم،بابت مصرف وحشتناک اینترنت طی هفته ی اخیر،خودمو تحریم کردم

.

میخوام آدرس وبو تغییر بدم،نظرتون؟!کار درستی عسد عایا؟!

.

شب یلدا نزدیکه ^_^

افتادیم توو میانترما >_<

.

بعد از انتشار مجددا نوشت : بی نام عزیزم رفت :'(

دلم برات تنگ میشه.

یه حسی بهم میگت برمیگردی.شاید با یه اسم دیگه.

آخه وبلاگ نویسی اعتیاد آوره.آروم میکنه آدمو.

کاش برگردی بی نام.


ازونجایی که هردفه قرار بوده برم، یه جوری تقدیر منو ضایع کرده،این بار هم اومدم اینجا بنویسم دارم میرم تا انشاالله تقدیر ضایعم کنه باز

نمیخام پستم غمگین بشه چون قرار نیس یه خدافظی تلخ داشته باشیم

قرار نیس تلخ باشه چون قرار نیس بشتافم ب دیار باقی

رفتنم نهایتا یکی دو هفته

نشد، یکی دو ماه

نشد، یکی دو سال

خیییییلی دیگه بخاد نشه ، پنج سال طول میکشه

الان خنده هام یه چی توو مایه های خنده های جوکره

یه وخ با خودتون فک نکنین که این آدم(ینی اینجانب) که خودش از رفتن بقیه گلایه میکرد، حالا تا تقی ب توقی میخوره بانگ رفتن سر میدهد!!

همانا بدانید و آگاه باشید من ازین بانگ ها سر نخاهم داد تا کارد ب استخونم برسه و از اونم رد کنه و کلن دستمو از دنیا قطع کنه

الانم قراره همچین اتفاقی بیوفته. دعا کنید نیوفته چون هیچ کار دیگه ای از هیچ کس بر نمیاد.

دوستون دارم، مواظبتون باشین :))

.

بعدا نوشت: راسی یلداتون هم مبارک^_^

امسالم قسمت نبود پست یلدایی بذارم.


تقریبا همه چی!!

یه جورایی برام گنگ و نامفهوم به نظر میرسن واژه هایی مث دلبستگی، دوستی ، اعتماد ، عشق ، احتیاج.

مثل این میمونه که از پشت شیشه ی بخار گرفته نگاه کنی به داخل کافه ای که دکور قهوه ای رنگ و گرمی داره ظاهرا، ولی چیزی رو نتونی ببینی.

هر هاله ی ماتی که میبینی رو یه چیزی تصور میکنی و مدتها باهاش زندگی میکنی و یهو.

بخار شیشه از بین میره و میفهمی اونهمه رنگ گرم و قهوه ای، تنه ی درختای جنگلی بوده که تووش زندگی میکردی.

همینقدر دور از ذهن و تا همین اندازه غیر ممکن! گیر افتادم لابلای واژه هایی که دارم زندگیشون میکنم.

اینجای زندگی، توو همین لحظه ها، به قدری گیجم که هیچی نمیدونم انگار.

هیچی.


که به هرکی می رسم، یا در حال رفتنه

یا یهو تصمیم میگیره بره!

آرام هم وبشو بسته. البته قطعا فعلا بسته و برمیگرده. همین دیروز پریزور واسم کامنت گذاشتی که نبندم وبمو آرام بانو!frown

ویستا هم که کلن داره میره ولی خب اون معقوله رفتنش چون واسه کنکور لعنت الله علیه داره میره و امیدوارم موفق باشه :)

.

یه چیز عجیب شنیدم امشب.

اینکه من در برخورد اول با همگان، مغرور و سرد به نظر میام! یه طوری که بچه ها میگن ما میترسیدیم بیایم سمتت و باهات حرف بزنیم!

من همیشه اینطوری بودم یا چی؟!؟!؟ اینجام همینطوری عم عایا؟!؟!؟!؟!


+میدونی. میشه از اینی که هستی فرار کنی

میتونی اینی که هستی رو بپذیری.

میتونی با همینی که هستی زندگی کنی

و میشه هست و نیستتو تغییر بدی!!

-پای فرار کردن ندارم

حوصله ی موندن ندارم

انگیزه ی زندگی کردن ندارم

و توان تغییر. اونم ندارم!

میدونی. تنها چیزی که دارم یه احساس سنگینی عمیقه

مث یه سنگ بزرگ ک با یه زنجیر ب پام وصله و منی که هر لحظه دارم بیشتر توو اقیانوس فرو میرم.

دستای خالی منو ببین.! بنظرت هیچ جوره میشه رها شد.؟

وقتی میدونم تهش چی میشه فقط میتونم منتظرش بمونم.‌‌منتظر لحظه ی آخر!

+من کمکت میکنم! همیشه یه راهی هست!

-فقط میتونی بگردی و برام پیداش کنی.

+چیو؟!

-چیزی رو که هلم بده به سمت جلو.فقط واسه یه مدت کوتاه جای من قدم برداره.

+من هستم یاسی!من اینجام تا به دوش بکشم دردتو. خودم جای تو زندگی میکنم.

-دفه ی قبلی رو یادته؟! دل بستی یاسمن!! نباید دل میبستی!!

+دل نمیبندم یاسی.دیگه نمیکنم این کارو.باشه؟!

-هه!تو مطمئنی؟! بنظر بی تاب میای!میتونم بپرسم چرا؟!

+خب. فقط یه کمی به زمان نیاز دارم. باشه؟!

-اوکی! حواست به آدما باشه. دوست داشتنی های خطرناکی ان!!

.

خود درگیری شبونه.احتمالا موقت.شانس آوردم مامان قشنگم اینجا نیس وگرنه مستقیم میبردتم تیمارستان

.

امتان آناتومی داریم و هنوز عضله و اسکلتم مونده >_<

.

در وصف سردار سلیمانی و غم از دست دادنش. در حدی نیستم ک بخام چیزی بگم. حسم بعد از شنیدن خبرش، یه سردرگمیخاکستری بود. تنها اتفاقی بود ک اخیرا تونست تا این حد تم بده.


-دیوونه شدی؟!

من:

-با خودت میخندی یهو گریه میکنی. چته؟!

من: خخخ

-چرا میخندی؟!

من: خوشالم لابد!

-(نگاه مشکوک)

 

میدونه خوشحال نیستم. ببخش ک نمیتونم حرف بزنم مامان.

 

چند روز پیش توو خیابون سما(آبجی کوچولوم ) واسه اسباب بازی گریه میکرد.

من: قشنگم. میدونی وقتی گریه میکنی زشت میشی؟تازه منم دلم میشکنه و گریه م میگیره. ولی وقتی بخندی همه خوشحالترن و ممکنه واست عروسک بخریم^_^ پس توعم مث من وقتی ناراحتی،بخند! باشه قشنگم؟!

 

اولش گیج بود. بعدش رفتیم باهم خندیدیم و اون عروسکم خریدیم براش. :)

لبخند بزن.چون این راحت تر از توضیح دلیل ناراحتیاته. :)


اینطور که ترم بالاییا میگن، مث اینکه همه ی استادا با ورودی ما لج کردن به دلایلی که ما خودمون بهش واقفیم

ولی خداروشکر امتحانارو دارم یکی پس از دیگری پاس میشم(الان تو ترمکی باید ب فکر بیس گرفتن باشی ن پاس شدن!)

اینجانب در این خابگاه ب اسطوره ی آرامش تبدیل شده ام

تاریخ تمدن که سخت ترین تاریخ ارائه شده توسط استادمون بوده و هست رو با افتخار و در کمال ناباوری و با نمره ی نسبتا قابل قبولی پاس شدم

 

+یه تشکر به آقای اشکان ارشادی بدهکارم بابت یک نمره ی آناتومی که جوابشو با تکیه بر کامنت شی قبل ایشون به دست آوردم!!! همسترینگ!! به این میگن امداد های واقعا غیبی!!


هم من تنها بودم، هم اون.

هر کدوم یه طوری ب هم نشون دادیم اینو ک چقد از دیدن هم خوشحالیم.بااینکه قاعدتا ن من و ن اون نمیفهمیم زبون همو!!

سعی میکردم با رعایت فاصله نوازشش کنم :)

یه طوری ک بدونه دووسش دارم.

با اینکه میدونم قبل از من خیلیا بودن و بعد از منم با خیلیاس، ولی دلخور نمیشم و حتی پشیمون! چون میدونم و اینو مطئنم همون چند ساعتشو واقعا با تمام وجود متعلق به من بود

وقتی دنبالم میدوید یا وقتی جلوی در نشسته بود و نمیذاش برم توو.واقعا میخواست کنارش باشم.ب هرحال غریزشه و نمیشه بهش خورده گرفت!

بهش نگاه میکردم و میدونستم هیچ وقت اون گربه نخواهد فهمید که جور نبودن چنتا آدمو کشیده.! که چقدر واقعا باعث شد حس کنم حالم خوبه بعد از مدتها :)

اول "تیر ماهی از یاسر بینام" رو گوشیدم ک وسطاش خسته شدم و عوضش کردم

بعدش "هم مرگ از علی آذر" رو گوشیدم که باعث قاطی پاطی شدن حسای مختلفم شد و بازم حس کردم خیلی خوشبختم ک میتونم هروخ دلم خواست قاطی کنم

بعدشم آهنگ "هیچی نمیشه از بابک افرا" رو گوش دادم تا خنثی شم دوباره

هم زمان زیر نور ماه قدم میزدم و با ستاره ها حرف میزدم از اون حرفا ک بین خودمون میمونه

بعد از کلی خنده و گریه و خوش گذرونی و دیوونه بازی دوستم اومد پیدام کرد و منو برد توو تا سرما نخورم

از پیشیه هم خدافظی کردم و اومدم اینجا تا بنویسم ولی نوشتنم نمیومد، واسه همین گفتم اقلا لحظه هامو ثبت کنم ^_^

.

دیشبم هم خیلی عجیب گذروندم!! باشه واسه یه وقت دیگه نوشتنش :))

.

کلن این شبا ازون شباس ک هر شبشو باید بگم امشب مث دیشب نیس و امشب اصن شب نیس و مث هرشب نیس و خلاصه همونایی ک شب پره میگف


اینکه همه ی تردیدهام به یقین تبدیل بشه.

و در مورد تمام اعتقاداتم مردد بشم.

عجیبه.!

اینکه ندونم باید کدوم راهو برم.

اینکه گاهی حتی از راه رفتنم خسته و پشیمون بشم.

سخته.!

اینکه احساسم بهم بگه بیخیال دلم بشم.

و دلم هم بخاد ب احساسم بها بدم.

گیجم میکنه.!

ولی درنهایت. بین همه ی این سختی ها و دوراهی های عجیب و غریب. تو به من اطمینان میدی که هستی. که "من" برای تو مهم از از هر چیزم.

سعی میکنی آرومم کنی تا به خودم سخت نگیرم. حتی باوجود اینکه میدونم سختته.

و هیچ چیز لذت بخش تر از این آرامش شیرین نیست. :)


عاشقانه ترین عاشقانه های جهان

در برابر قلبم کم میاورند

وقتی که پای "تو" در میان است

.

بشنو!

فریاد عاشقانه ی قلبم را

دستهایم را که میگیری

نگاهم که میکنی

مشتاقانه تر از ثانیه ها.

عشق در وجودم میتپد

آوای بودنت، عاشقانه های جهان را میرقصاند

جهان در برق چشمانم میلرزد

و آغوشت تو گرم میکند تنم را.

با آرامشی از جنس بهشت. :)

.

آغوش تو آرامشی از جنس بهشت است

آرامشت از جنس "تو" در آینه ی "من"

خالیست جهان بی تو و عشقت شهِ قلبم!

بر بوم جهان با تو خوشست عشق کشیدن☺

.

ولنتاین مبارک عشق من :)


امروز واسه اولین بار از مرگ ترسیدم.

واسه اولین بار نسبت به رفتار بچگانه‌م مردد شدم.

واسه اولین بار حس کردم باید یه کوچولو سنگین تر رفتار کنم و این حس برام خیلی سنگین بود.

واسه اولین بار وقتی توو آینه نگاه کردم، یهو بنظرم خیلی ناشناخته و دور اومدم!

حس کردم مدتهاست با آینه حرف نزدم. دلتنگشم واقعا. ولی از نگاه غریبی ک داشت، مشخص بود که قهره باهام.

واسه اولین بار حس کردم واقعا کم آوردم

واسه اولین بار حس کردم هرکاری هم ک بکنم و هر حرفی هم ک بقیه بزنن، تهش یه جای زندگیم فقط من میمونم و خودم.

ببین یاسی. از این مرحله رد شو. بلخره این تایم میگذره و تموم میشه پس چ بهتر ک ب خوشی بگذرونیش و تهش خیر باشه.

خیلیا معتقدن اشتباه کردم. ولی من معتقدم تصمیم من درست بوده، این منم که اشتباهم.

کاش درست میشدم. کاش.


وقتی یه بازی رو شروع کردی، چاره ای جز ادامه دادن نداری،شوخی که نیس، حرف حیثیت خودت درمیونه، خیلی بده که یه روز توو آینه نگاه کنی و به خودت بگی چطوری بزدل؟!

 

قهوه سرد آقای نویسنده - روزبه معین

.

جا نزن!

شروعش کردی.

درسته خیلیا مهمن. حرفاشون و نظراتشون محترمه.

اما تو در نهایت فقط بخاطر یه نفر و برای یه نفر این تصمیمو گرفتی. اونم خودتی!

درسته خیلیا خوشالن و خیلیا ناراحت. خیلیا راحتن و خیلیا اذیت.

ولی درنهایت، وقتی همه ی اینا بخابه و داغشون سرد بشه.

تنها یه دست نوشته به جا میمونه. اونم سرنوشتیه که خودت نوشتیش!

.

اینجا دری هست که نه میشکند

و نه باز میشود

گاهی برای گذر از تاریکی

فقط باید نور باشی!

آگاه و بی امان.

بگذرانی درهای بسته را

گاهی ایمان. همان نوریست که هفت در بسته را میگشاید.

یادت نرود.!

هراس انگیزتر از زلیخا میشود.

درهایی که خودت بسته باشی!!

Yasaman.G.R

.

توو این شرایط برای همه‌تون سلامتی و شادی رو آرزو میکنم.

بیاید برای هم دعا کنیم :)


پشت همین سه نقطه ها میمونه.

کنارت میمونم حتی اگه.

.

دوست داشتنت را جار نمیزنم!

میترسم از شکستن سکوت شب

میترسم حواسِ ماه، پرت ماهِ من شود!

میترسم از چشمک ستاره ها

از زمزمه ی باد در گوش ابر ها

میترسم از تو بگویند باهم

و من تو برای خودم

و فقط برای خودم میخواهمَت.!


چارشنبه سوریه گویا!!

اصلا حواسم نبود.

حواسم این روزا به هیچی نیس!!

روزا دارن کش میان انگار! در عین حال یهو نگاه میکنی و میبینی دوماه گذشت!!

وقتی دقیق تر به خودم نگاه میکنم، میبینم هیچ کار مفیدی کت دارم انجام نمیدم هیچ، خیلی هم برای زندگی مضر تشریف دارم!!

ولی توو گیر و دار گذروندن همین روزای کشدارِ خاکستری.

بهترین اتفاق و غیر منتظره ترین اتفاق ممکن افتاد!

یه کامنت.

توو وبلاگی که تقریبا میشه گف داره خاک میخوره.

کامنتی که خبر از برگشتنِ رفیقِ همراهِ روزای گذشته‌م میداد.

که یادم میاره یاسمن، چقدر قوی بود! و چه رفیقای محکمی رو پشتش داشت که هیچ وقت تنهاش نمیذاشتن. هیچ وقت.

تا اینکه یهو به دلایل نامعلومی همه چی ریخت به هم. و الان ترجیح میدم بهش فکر نکنم!

بیا به چیزای خوب فکر کنیم. چیزای قشنگ و دوس داشتنی. مث تو کوچولوی نونا :)

.

+میدونم مث همیشه نیستم. اما هنوزم میتونم قوی باشم. یا حداقل تظاهر کنم به قوی بودن :)

++باید از قشنگیای زندگی نوشت. من شخصا بهم ثابت شده که هیچ چیزی توو این دنیا ثابت نیس. همه چیز اونقد پیچیده‌س که حتی گاهی ب "من" بودنت شک میکنی!!

اینکه سعی کنی از زیبایی ها بنویسی. شاد بنویسی. خاکستری نباشی. به این معنا نیس ک نمیفهمی دور و برت چه خبره و داره چه اتفاقی میوفته!! فقط و فقط بیا به هم دیگه احساسات قشنگمونو تزریق کنیم. اونقدری که هیچ غم و غصه ای نتونه از پا درمون بیاره :)

+++من. امروز قبول کردم که اشتباه کردمـ اما هنوزم دارم ب این اشتباه ادامت میدم چون. چون.

هوف! نمیدونم!ینی. مطمئن نیستم.

هنوزم نمیدونم خودم میخامش یا اطرافیانم.

بخاطر خودم میخامش یا بخاطر اونا.

ولی میدونم. دلم گیره. نمیتونم از چیزی ک سالها برام خواستنش جدا بشم.

شاید میترسم. شایدم عذاب وجدانه!

ولی فک کنم شدیدا ب خوندن کتابای فلسفه و روانشناسی و ادبیات نیازمندم. باید یه مدتی غرق بشم.

میدونم که هیچی نمیدونم! مث همیشه.!

اما یه چیزی رو فهمیدم. همه ی تلاشمو میکنم که هیچ وقت یه کاری نکنم که دختر کوچولوی من، مث مامانش گم بشه. :)

++++این پستای به هم ریخته رو دوس دارم بعد از یه مدت انگار میام تخلیه ی اطلاعاتی و احساساتی میکنم خودمو

+++++دلم واسه خیلیا تنگ شده. انقد زیادن ک فک کنم باید برم یه لیست تهیه کنم از جاهایی ک اطرافم خالیه. :(:


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کی موزیک | دانلود آهنگ Mike Shawn سفر زندگی من دانلود کتاب اخلاق اسلامی محمد داودی همراه خلاصه هر چی بخوای هست Choice